دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

همین!

پیش می آید که دنیای حرف باشی و حرفی نیاید برای گفتن. جمله جمله ی دوستانت را بخوانی و حسی نباشد برای قشنگ و سر صبر پاسخ دادن. با گفتنی های یلدا بر می گردم. ...
29 آذر 1392

عزیز خانوم

 3 روز دیگر دخترک 2 سال و دو ماهه می شود . و در این روزها ، اینها همیشه و همه جای خانه همراه دخترک هستند:       حتی اگر چیزهای دیگر گوشه ای از اتاق جا بماند ، کیف و دفتر و وسایل نوشتن همیشه هست. و البته چیزی که حتی موقع خواب هم از دخترک جدا نمی شود این است:     "اَدی" یا همان (عزیز)!!!   دخترک برای این عزیز خانوم چنان احترامی قائل است که برای هیچ کداممان نیست. اگر موقع راه رفتن پایی به عزیز بخورد ، یا وسط آشپزخانه باشد و با پا کناری بگذارمش چنان قشقرقی به پا می کند که نگو و نپرس. چیزی است در مایه پتوی نازنینش! خلاصه این عزیز خانوم...
27 آذر 1392

بعد از ظهر سگیِ سگی

وقتی یک بعد از ظهر جمعه حسابی عصبانی باشی؛ وقتی یک گرد و خاک حسابی کرده باشی به خاطر بد نوشتن و بد خط نوشتن دختر دومی ؛ وقتی یک ساعت باشد که سکوت مطلق شده باشی و جواب هیچ کس را ندهی ؛ و تمام حس های نا امید کننده به تو هجوم آورده باشد ؛ آن وقت است که این حسابی حالت را جا می آورد:               آن وقت است که می فهمی پچ پچ های دخترها با هم و سرک کشیدن از لای در اتاق چه معنی داشته است.   و گلهای زردی که همسان بلوز خودت روی زمینه ی بنفش نشسته است، و دامنی که تبدیل به شلوار شده است؛ می گوید که در آن لحظه دل دخترت  ...
23 آذر 1392

دیکته 2

  نقاشی دیکته ای برای دختر دومی:       بقیه در ادامه مطلب:                                                         ...
20 آذر 1392
92506 0 12 ادامه مطلب

عبادت و عبادت...

این چیست؟         این دخترک من است که این روزها ، بیشتر دقایق و لحظاتش ، زیر این پتو به نماز و عبارت می گذرد!!! در جاهای مختلف خانه. که به قول پدرش می گوید میخواهد جای جای خانه شهادت بدهد نماز خواندنش را در روز قیامت!   برای دخترک فرقی نمی کند کجا باشد یا در چه حالتی؟ او فقط به عبادت مشغول است. آن هم با نهایت جدیت!:                   و حتی لقمه ای نان در کنار مُهرش می گذارد تا ضعف نکند هنگام عبادت!     ناچار که باشد:    ...
19 آذر 1392

جشن تولد دختر بزرگه

روز پنجشنبه یک جشن تولد مختصر در خانه مادر برگزار شد. بدون برنامه قبلی . ولی بسیار خوب و با صفا. یک جعبه شیرینی برای کلاس زبان بردم و یک کیک کوچولو هم برای شب خریدم و یک دستکش از طرف دختر دومی ، یک خودکار پاک کن دار و یک خودکار کپسولی هم از طرف دخترک. از طرف خودمان هم یک اتوی موی سه کاره کادو دادم . و البته عمو و عمه و مادر و باباحاجی هم محبت کردند و به دختر بزرگه کادو دادند.           کادوی باباحاجی و مادر       کادوی دختر دومی:       کادوی زهرا:     کادوی دوست...
18 آذر 1392

من یک مادرم و یک زن...من یک آدمم

من یک مادرم! خسته می شوم و می بُرم. گاهی سر بچه هایم فریاد می زنم. گاهی هم ازشان معذرت خواهی می کنم. گاهی بهشان اخم می کنم و تهدیدشان می کنم. گاهی قربان صدقه شان می روم. گاهی استرس وجودم را فرا می گیرد بابت یک رفتارشان. گاهی با دیگران مقایسه شان می کنم و دوباره بر خودم مسلط می شوم. گاهی از شدت کار تا آخر روز 1 ساعت هم کنارشان نیستم. گاهی مجبورم ساعتها کنار لپ تاپ بنشینم و به مانیتور چشم بدوزم. آنقدر که دختر دومی بگوید خسته شدم از بس اینجا نشستی. گاهی می خواهند برایشان غذایی درست کنم و حوصله ندارم. گاهی عصر همه شان بیدارند و من خوابم و بیهوش. گاهی دخترک چیزی می خو...
17 آذر 1392

سالهای دور از خانه!

    چند وقتیست که از شروع سریال "سالهای دور از خانه" گذشته و من و دخترها هر شب این سریال را پیگیری می کنیم. دختر ها که به شدت درگیر این روحیه خستگی ناپذیر اوشین هستند با او بسیار  همذات پنداری می کنند. وقتی به دختر دومی گفتم که اوشین هم مثل تو 7 ساله است با دهان باز نگاه میکرد!  به شوخی به دختر دومی میگفتم ما هم تصمیم داریم تو را برای آوردن برنج بفرستیم بچه داری! و اینگونه بود که دختر دومی با هر جمله ای که بالا دستیهای اوشین به او تحمیل میکردند به سرعت میگفت:"من نمیرم کار کنم برنج بگیرم ها!" حتی دقایقی بعد هم که به او گفتم شوخی کردم باز هم با هر ناملایمتی که با اوشین میشد تاکید می...
17 آذر 1392